تاریخ ارسال:07:45 - 1395/09/02 شناسه: 962

مطالبی از امام مجتبی علیه السلام

نویسنده: 
امام حسن علیه السلام
یک روز رسول اکرم صلی الله علیه و آله امام حسن علیه السلام را روی دوش سوار کرده بود. یک کسی به امام حسن علیه السلام گفت: عجب مرکب خوبی داری پایت را گذاشتی روی دوش پیغمبرصلی الله علیه و آله عجب مرکب خوبی داری! پیغمبرصلی الله علیه و آله فرمود: نگو به حسن ...

مطالبی از امام مجتبی علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم

بحث ما راجع به امام حسن مجتبی علیه السلام است. توی ذهن مردم مقام امام حسین علیه السلام بیش از امام حسن علیه السلام است اما خود امام حسین علیه السلام شب عاشورا وقتی شعری را خواندند «یَا دَهْرُ أُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِیلٍ کَمْ لَکَ فِی الْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِیل»(اللهوف، ص‏81) و زینب کبری علیها السلام حالشان منقلب شد. امام حسین علیه السلام آمد گفت: چرا ناراحت شدی؟ گفت: چون شعر خداحافظی بود. داشتی با دنیا خداحافظی میکردی. فرمود: ناراحت نشو. امام حسن علیه السلام داداشم از من بهتر بود همه میگویند: حسین علیه السلام. حسین علیه السلام شب عاشورا فرمود: امام حسن علیه السلام از من بهتر بود. مقام امام حسن علیه السلام مقام بسیار والایی است.

یک قصه بگویم؛

یک روز رسول اکرم صلی الله علیه و آله امام حسن علیه السلام را روی دوش سوار کرده بود. یک کسی به امام حسن علیه السلام گفت: عجب مرکب خوبی داری پایت را گذاشتی روی دوش پیغمبرصلی الله علیه و آله عجب مرکب خوبی داری! پیغمبرصلی الله علیه و آله فرمود: نگو به حسن علیه السلام که چه مرکب خوبی داری به من بگو چه راکب خوبی دارم! من مفتخرم که حسن پایش را گذاشت روی دوش من. به او مگو افتخار کند روی دوش من است. به من بگو افتخار کنم که او را روی دوش گرفتم. خیلی مقام هست این‌ها!

امام حسن مجتبی علیه السلام خیلی مورد عنایت امام حسین علیه السلام بود

فقیری آمد. در خانه‌ی امام حسن علیه السلام، صد درهم به او کمک کرد، رفت در خانه‌ی امام حسین علیه السلام، ایشان 99 درهم کمک کرد. گفت: میدانی چرا یک درهم کمتر؟ میخواستم ادب کنم، احترام داداش بزرگترم را داشته باشم. اینهایی که برادر بزرگ دارند حدیث داریم: برادر بزرگتر مثل بابا است. حدیث است به شرط اینکه برادر بزرگ هم بابا باشد. نگوید: چون من بزرگم برو نان بگیر، من بخورم برو آب را بردار بیاور. دستور ندهد. بابا باشد. اگر برادر بزرگ بابا باشد، حدیث داریم: برادر کوچکها او را با چشم بابا نگاه کنند. البته اگرش را من میگویم. حدیث داریم: برادر بزرگ مثل بابا است، احترامی که داشتند.

امام حسن مجتبی علیه السلام تولدشان نیمه‌ی ماه رمضان بود. وقتی متولد شد، بابایش امیر المومنین علی علیه السلام در جنگ بود.

دعای امام مجتبی علیه السلام:

امام حسن مجتبی علیه السلام آمین گفتنش در دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله اثر داشت. وقتی پیغمبرصلی الله علیه و آله میخواست به کفار نفرین کند در ماجرای مباهله دو تا کوچولو با خودش برد که این کوچولوها به دعای پیغمبرصلی الله علیه و آله آمین بگویند و پیغمبرصلی الله علیه و آله با آمین امام حسن علیه السلام دعایش پرواز میکرد و زهرا و امیر المومنین علیهما السلام. «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ» آل عمران/61. آیه‌ی مباهله. سنی و شیعه این را قبول دارند.

اخلاق امام مجتبی:

پیغمبرصلی الله علیه و آله فرمود: تو در اخلاق مثل من هستی، در قیافه هم مثل من هستی. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ابْنَایَ هَذَانِ إِمَامَانِ قَامَا أَوْ قَعَدَا»(إرشاد مفید، ج‏2، ص‏30)، هر دو امامند«قَامَا أَوْ قَعَدَا». ماجرای امام حسن و امام حسین علیهما السلام هر دو یک هدف داشتند منتهی شیوه‌اش فرق میکرد. اینطور نیست که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح میکرد. اما زنده باد امام حسین علیه السلام، امام حسین علیه السلام جنگید فلذا دسته بندی که ما میکنیم پایش به جایی بند نیست. که می‌گوییم: « والحلم الحسینیه و الشجاعه الحسینیه»،

هر دو‌شان در حلم یک جور بودند، هر دوشان هم در شجاعت یکجور بودند. اینطور نیست که امام حسن علیه السلام حلم داشت، شجاعت نداشت، امام حسین علیه السلام شجاعت داشت، حلم نداشت. همه‌ی امامان در همه‌ی تقسیم بندیها یک جورند. همه‌ی امامان در همه‌ی کمالات یک جورند. من یک وقت مثل زدم. مثل امام حسن و امام حسین علیهما السلام را. یک مثل بزنم که بچه‌های کوچک پای تلویزیون هم بفهمند. گرچه برنامه‌ی کودکان را بزرگترها بیشتر گوش میدهند، گفتیم: یک عبا را توی آب فرو میکنند. عبا یا پارچه را وقتی بیرون میآورند، یک دست پارچه را از این طرف تاب میدهد، این دست این طرف تاب میدهد. اینها حرکاتشان فرق میکند. این دست این طرف آن دست آن طرف. ولی هدف یکی است. گاهی حرکت مختلف اما هدف یکی است. ممکن است امام حسین علیه السلام بجنگد و امام حسن علیه السلام نجنگد، اما هدف یکی است. هدف شکستن شاخ بنیامیه است.

اگر میخواهید بدانید، نقش امام حسن علیه السلام در حکومت بنیامیه چطور بود؟ این گونه بود که تا خبر شهادت امام حسن علیه السلام را دادند. معاویه افتاد به سجده، گفتند: چرا سجده میکنی؟ گفت: امام حسن علیه السلام استخوان توی گلوی من بود. اینطور نیست که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد. استخوان توی گلویش بود. در یک جا که بین امام حسن مجتبی علیه السلام و معاویه در گیری و جنگ شد. نزدیک عملیات و جنگ یک مرتبه معاویه گفت: من صلح میکنم. هر شرط هم میخواهد امام حسن علیه السلام قبول است. حالا اگر امام حسن علیه السلام جنگ نکند چه کند؟ ! اگر صلح نکند چه کند؟ ! لشگرکشی شده، امام حسن علیه السلام لشگر آورده، معاویه هم لشگر آورده، در آستانه‌ی عملیات و جنگ، یک مرتبه معاویه جا خالی کرد. گفت: من حاضر به صلح هستم با اینکه لشگر، افسر و بودجه و تجهیزات هم بیشتر دارم، همه‌ی قدرتم بیشتر است. ولی حاضر به صلح هستم. امام حسن علیه السلام دید اگر صلح را قبول نکند آن جمعیت زیاد اینها را از بین میبرد و بعد هم میگویند: حق به جانب معاویه است. حسن جان! تو که سرباز نداشتی. تو که افسر نداشتی. او که گفت: بیا، تازه یک لوح هم داد یک ورقه‌ی سفید داد. گفت: هر شرطی بنویسی حاضرم. مثل بازاریها که چک سفید میدهند میگویند: هر چی میخواهی بنویس، هر تاریخ که میخواهی بنویس، یک ورقه‌ی سفید داد گفت: حسن علیه السلام! هر شرطی میخواهی بنویس. حاضرم. با هر شرطی حاضرم. امام حسن علیه السلام هم بعد از آن گفت: باشد. این ورقه سفید بود. گفت: باشد، به شرط اینکه پسرت یزید را ولیعهد نکنی. چون میدانست معاویه از این شرط دست بردار نیست میخواهد پسرش ولیعهدش بشود. به شرط اینکه حجر ابن عدی را نکشی. چون میدانست معاویه دستور اعدام او را داده است. حجر از یاران علی علیه السلام بود. دستور اعدام داده بود به شرط اینکه شیعیان امیر المومنین علیه السلام را از بیت المال محروم نکنی. چون میدانست محروم خواهد کرد. یعنی تمام بافت فکری و سیاسی معاویه را توی این ورق چپه نوشت. یعنی هر چه معاویه توی ذهنش بود امام حسن علیه السلام توی این ورقه جور دیگری نوشت. گفت: بگذار بنویسم تا عصبانی بشود ورقه را پاره کند تا به بازاریها بگویم این چکی که میدهد دروغ میگوید، البته آن چیزها به صلاح امت بود. میگوید: هر مبلغی و تاریخی. تا من مبلغ بنویسم، جا می‌زند. جنگ در آستانه‌ی شروع بود. جنگ بین امام حسن علیه السلام و معاویه. لکن وسط جنگ با اینکه قدرت و نیرو و سرباز و پول و همه‌ی امکانات معاویه بیشتر بود در لحظه‌ی شروع جنگ معاویه یک دفعه با یک حیله‌ای گفت: حاضر به صلح هستم که اگر امام حسن علیه السلام صلح را قبول نمیکرد، همه‌ی یارانش شهید میشدند. خود امام علیه السلام هم شهید میشد. تاریخ میگفتند: حق به جانب معاویه است. او پیشنهاد صلح کرد اما امام حسن علیه السلام لجبازی کرد.

گفت: باشد حالا که اینطور هست هر شرطی را بگویم حاضری؟ گفت: بله، این ورقه‌ی سفید، هر شرطی بگویی حاضرم. امام حسن علیه السلام ورقه را گرفت. یک چیزهایی نوشت که معاویه تحمل نکند. البته آن چیزها به صلاح امت بود. صلحنامه را پاره کند با پاره کردن به مردم ثابت کند که ایشان مرد نیست و ثابت کردن نامردی معاویه کار مهمی است.

امام رحمه الله سال 42 قیام کرد ولی مردم میگفتند: شاه مرد است. 57 فهمیدند شاه نامرد است. یعنی گاهی امام همان امام است، قرآن و حدیث هم همان قرآن و حدیث هستند. منتهی بلوغ اجتماعی گاهی هست و گاهی نیست. کبریت فرق نمیکند منتهی این پارچه گاهی‌تر است و گاهی خشک است زمانی که همه میگویند: جاوید معاویه، امام حسن علیه السلام دید اگر صلح را قبول نکند تار و مار میشوند و همه هم میگویند حق با معاویه است.

صلح امام حسن

من راجع به صلح امام حسن علیه السلام قبلا ً صحبت کرده‌ام، فقط یک اشاره‌ای میخواستم بکنم. فرمود: إِمَامَانِ قَامَا أَوْ قَعَدَا». پیغمبرصلی الله علیه و آله فرمود: «أَنَا سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمْتُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبْتُمْ»(کشف‏الغمة، ج‏1، ص‏528). هر چیزی را شما قبول کنید من هم قبول میکنم و هر چیزی را شما با آن درگیر بشوید من هم با آن درگیر میشوم

پیغمبر صلی الله علیه و آله نشسته بود امام حسن علیه السلام کوچولو دوید آمد توی جلسه‌اش، ابن مالک رفت جلویش را بگیرد، فرمود: رهایش کن بگذار بیاید این جگر گوشه‌ی من است. هر کس اذیت کند حسن علیه السلام را مرا اذیت کرده و هر کس مرا اذیت کند، خدا را اذیت کرده ست، این را اهل سنت نقل کردند، پیغمبرصلی الله علیه و آله در بوسیدن بچه‌ها فرق میگذاشت، امام حسن علیه السلام را لبهایش را میبوسید امام حسین علیه السلام را گردنش را میبوسید، حالا این خودش هم معنا دارد.

دو تا کوچولو بودند وقتی بغلشان میگرفت، وقتی میخواست پیغمبرصلی الله علیه و آله ببوسد امام حسن علیه السلام را لبهایش را میبوسید امام حسین علیه السلام را گردنش را میبوسید چون امام حسن علیه السلام را زهر دادند از راه لب و امام حسین علیه السلام را گردنش را. پیغمبرصلی الله علیه و آله سخنرانی میکرد تا امام حسن علیه السلام کوچولو وارد شد سخنرانیش را قطع کرد. یک مردی دسته گلی به آب داده بود. پیغمبرصلی الله علیه و آله از او ناراحت بود. خیلی میخواست پیغمبرصلی الله علیه و آله را راضی کند، دنبال یک نقشه میگشت، یک روز دید حسن و حسین علیهما السلام دو تا کوچولو توی کوچه‌اند. این خطاکاری که پیغمبرصلی الله علیه و آله از او عصبانی بود، این دو تا بچه را بغل کرد، آمد پهلوی پیغمبرصلی الله علیه و آله گفت: حالا میبخشی؟ پیغمبرصلی الله علیه و آله خندید، چنان خندید که دستش را جلوی صورتش گرفت. گفت: عجب کلکی زدی با این دو تا بچه که بغل کردی! یعنی اینها را واسطه قرار داد تا اینکه پیغمبرصلی الله علیه و آله از جرمش بگذرد. بعد این آیه نازل شد: «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحیماً» نساء/64، بعد پیغمبرصلی الله علیه و آله فرمود: تو آزادی، «أَنْتَ طَلِیق» «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُکَ»، اگر خطاکاری آمد پیش تو عذر خواهی کند، ببخش او را.

در زمان خلیفه‌ی دوم عمر یک کشته‌ای را دیدند، و دیدند بالای سر این کشته مردی با چاقوی خونی هست، گرفتند او را و گفتند: قاتل همین است، او کشته بود و با چاقوی خونین بالای سرش بود. قطعا ً قاتل این کشته همین است که چاقو در دستش است. هر چه او گفت: ما نبودیم. گفتند: اگرتو نبودی پس که بوده است؟ به هر حال عمر دستور اعدام داد. این مرد داد میزد که من نبودم. حالا این چی بود؟ این مرد هم گوسفندی کشته بود چاقویش خونی بود آمده بود بالای سر مقتول تماشا کند. منتهی حالا یک دری به دیوار خورد، این قصه. عمر دستور اعدام داد. طرف را وقتی داشتند میبردند بکشند قاتل واقعی دید عجب او کشته در رفته، در زمان ما هم میشود یک کسی میزند به یک نفر توی خیابان فرار میکند، شما غصه‌ات میشود میروی آن را سوار کنی ببری بیمارستان. شما را میگیرند. هر چه میگویی: ما نبودیم. میگویند: اگر تو نبودی پس کی بود؟ آن که میزند، فرار میکند، آن که میبرد رحم کند، گیر میافتد. در زمان ما هم این حرفها هست. من یک کسی افتاده بود گفتم: اگر بلندش کنیم ببریم خودمان گیر میافتیم، فرار کنیم برویم، این قانون، قانون معیوبی است باید عوضش کنیم. طرف را میبردند اعدامش کنند آن قاتل یک تتمه وجدانی داشت، دید واقعا ً این را کشته دارند آن را میکشند،

گنه کرد در بلخ آهنگری         به شُشتر زدند گردن مسگری

گفت: قاتل من هستم. قصه را بردند پهلوی حضرت امیر علیه السلام، حضرت امیر علیه السلام هم گفت: بگذارید. ببینم حسن علیه السلام چه طوری قضاوت میکند امام حسن علیه السلام فرمود: هر دو را آزاد کنید. گفتند: پس چرا؟ اما آن را آزاد کنید، قاتل نبوده قصاب بوده آمده رد شود نگاه میکرده، آنکه بیگناه است. این قاتل را هم آزادش کنید، چون مرد است. مرد است به خاطر مردانگیش آزاد کنید، بعد پول خون بهای آن را از بیت المال بدهید. حکومت پول را بدهد یک کسی که مرد است بگذارید مردانگی در جامعه ارزش داشته باشد. این کمالات ارزش است. ارزشها بگذارید ارزش داشته باشد. خیلی امام حسن علیه السلام ارزشها را برایش احترام قائل میشد.

یک روز امام حسن مجتبی علیه السلام دید، یک غلامی غذا میخورد یک سگ هم کنارش نشسته، یک لقمه خودش میخورد و یک لقمه میداد به سگ. امام حسن علیه السلام از این خوشش آمد به غلام گفت، هدفت چیست که به این سگ این قدر توجه میکنی؟ گفت: چون که من انسان هستم و وجدان دارم. وجدانم اجازه نمیدهد من سیر باشم و این حیوان گرسنه، گفت: همین جا بنشین من میآیم. گفت: باشد من همین جا مینشینم. رفت و پهلوی رئیس این غلام و گفت: آقا من میخواهم این غلام را بخرم. باغت را هم میخواهم بخرم. غلام را خرید آزادش کرد و باغ را خرید و به اسم غلام کرد. فرمود: چون آدمی من از این کمالها خوشم میآید. هم خودت را از بردگی آزاد کردم و هم باغ را خریدم و به اسمت کردم.

ما توی جامعه‌ی خودمان این ارزشها خیلی برایمان مهم است؟ الآن سرود توی مملکت ما خیلی باب شده، هزارها گروه سرود داریم اما گروه اذان نداریم. امیدوارم بهشان برنخورد. اسمشان را نبرم آبروریزی میشود. آن قدر حرف زدن توی تلویزیون مشکل است. مثل این است که یک مشت سنجاق توی دهان آدم باشد و بخواهد حرف بزند آبروریزی نشود. آقایان! بازاری 20 سال پیش در بازار صدای اذان بود یا نبود؟ الآن صدای اذان است یا نه یا صدای رادیوست؟ اصلا ً دیگر کسی توی بازار اذان نمیگوید. حالا یا یک کسی دو تا جوان اذان گفت ما آمدیم گفتیم: به خاطر اینکه تو اذان خوب گفتی من تو را دامادت میکنم. دامادیت بامن. اگر یک کسی ده تا جوان را داماد کند بخاطر اینکه اذان گفته است، اذان راه میافتد. وقتی قاب دادیم به سرود خواندن، سرود زیاد می‌شود، نمیگویم: سرود بد است. سرود هم خوب است. سرودهای ما معمولا ً خط دارد و جهت دارد. سرودهای انقلابی است اما آن قدر خوب نیست که اذان محو بشود و سرود احیا بشود. احترام مردم خوب است اما نه زمانی که آدم پدر و مادرش را رها کند. سرود اصلی ما اذان است ما قدر اذان را ندانستیم. یک حدیث بخوانم احتمال میدهم تا به حال نشنیده باشید. امیر مومنان علیه السلام فرمود: همه مقامات را رسول اکرم صلی الله علیه و آله به من داد یک چیز را میخواستم و به من نداد غصه میخورم. گفتند: چه چیزی به تو نداد؟ گفت: یک روز از رسول اکرم صلی الله علیه و آله خواستم که حسن علیه السلام اذان گو باشد، حسین علیه السلام اذان گو باشد، این بچه‌های من موذن باشند. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه. موذن بلال است. امیر مومنان علیه السلام میگفت: تنها چیزی که میخواستم و رسول الله صلی الله علیه و آله به من نداد. حالا مثلا ُ بچه‌ی من اذان بگوید این چقدر مقام است که امیر المومنین علیه السلام رو میاندازد که مقام اذان گویی را بدهند به بچه هایش. پیداست که اذان گفتن یک مسأله ایست که من نمیشناسم، شما کی هستید؟ ولی به هر حال هر که هستی پای تلویزیون نشستی حضرت عباسی در عمرت چند بار اذان گفتی؟

فضیلت اذان گفتن

یک حدیث بخوانم؛ ببینید شنیده‌اید؟ یک روز پیغمبر صلی الله علیه و آله ما به قدری راجع به اذان گفت و گفت و گفت یک نفر گفت: یا رسول الله، بس است، این همه راجع به اذان سفارش نکن، مردم سر اذان گفتن چاقوکشی خواهند کرد. این میگوید: من بگویم، آن میگوید: من بگویم. برای اذان گفتن، آدم کشته خواهدشد. غافل از اینکه توی بازار تهران حتی یک نفر هم اذان نمیگوید. چاقوکشی! چقدر خوش بین بودند! اذان ور افتاده است و باید احیا شود.

غلام را خرید و آزاد کرد باغ هم به اسمش کرد. یک کسی طعنه زد به امیر المومنین علیه السلام که پسر شما قدرت سخنرانی ندارد. گفت: عجب! به فرزندش حسن علیه السلام، که کوچولو بود. گفت: برو سخنرانی کن. امام حسن علیه السلام کوچولو رفت بالای منبر یک سخنرانی کرد که جمعیت هم شروع کردند به گریه کردن. بعد گفت: «بچه من نمیتواند حرف بزند! »

حرف زدن یک ارزش است یکی از کارهای خوب مدرسه این است که میگویند: مقاله بنویس، انشا بنویس. ما آدم داریم که نمیتواند حرف بزند. عاجز است حرف بزند. اسفناج بخرد کلاه سرش میرود، آدمهای عاجز. فرمود: برو سخنرانی کن، رفت سخنرانی کرد. سخنرانی هیجانی.
گاهی پستها به خاطر سخنرانی عوض میشود. وقتی خداوند به موسی علیه السلام گفت: برو سراغ فرعون، فرمود: داداشم بیانش از من بهتر است. «هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی لِساناً» قصص/34، چون او بیانش بهتر است او بیاید برای بیان، برای شکل، ژست، خیلی اینها ارزش است. پیغمبر صلی الله علیه و آله ما 17 تا منشی داشت. یکی از آنها خیلی خوش تیپ و سوپر دولوکس بود. فرمود: مهمانهای خارجی را این برود استقبال. تیپش میخورد. شیخ شبانی نباشد. خیلی، این تیپش برای مهمانی خوب بود.

بعد سخنرانیش که تمام شد امیر المومنین علیه السلام وسط جمعیت رفت بالای منبر، بین دو تا ابروهای امام حسن علیه السلام را بوسید. ما از این چه چیزی میفهمیم؟ ما از این چیزهایی که میفهمیم اینکه ناتوانی در کلام برای رهبر نقص است. رهبر نباید از نظر بیان عاجز باشد. گفتند: امام حسن علیه السلام نمیتواند امام باشد چون نمیتواند حرف بزند. همانجا گفت: برو بالای منبر یک سخنرانی کن تا بگوییم که میتوانی. شایعات را باید دفع کرد. امام حسن علیه السلام را وقتی گفتند: برو سخنرانی کن. گفت: روبروی شما خجالت میکشم. حضرت امیر علیه السلام بیرون رفت. بعد امام حسن علیه السلام سخنرانی کرد. من باز یک نکته را بگویم؛ این نکته لطیف است. این نکته را آیت الله حائری آقای شیخ مرتضی حائری پسر موسس حوزه‌ی علمیه‌ی قم نقل کرد، در کتابها نیست. ایشان گفت: من تحقیق کردم، بررسی کردم تمام سخنرانیها و خطبه‌های امیر المومنین علیه السلام بعد از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله بوده است. یعنی تا پیغمبر صلی الله علیه و آله زنده بود امیر المومنین علیه السلام خطبه نمیخواند و این درس میدهد که تا معلم زنده است شاگردش حریم قائل میشد.

در ماجرای «وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی‏ حُبِّهِ مِسْکیناً وَ یَتیماً وَ أَسیراً» دهر/8، که توی قرآن هست، اهل بیت علیهم السلام، یعنی آیاتی که امام حسن علیه السلام در آن مطرح است در قرآن میفرماید: «إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً» احزاب/33. اهل بیت پاکند و ما باید مفتخر باشیم که خطمان خط اهل بیت است و رابطه‌مان با این ائمه رابطه‌ی گرمی است. برای عزایشان محزون هستیم برای تولدشان شاد هستیم. متأسفانه قبر مطهر امام حسن علیه السلام در بقیع خاکی است و یک سوألی که ما میکنیم و صعودی هیچ جوابی ندارد که بدهد، صعودی، چه حکومتش و چه آخوندهایش، اینکه میگوییم: بنویسید این قبر امام حسن مجتبی علیه السلام است. میگویند: شرک است. میگوییم: نمینویسید قوطی کمپوت است این ظرف شکر است. شما مغازه هایتان جنسهایتان را ننوشتید؟ یعنی اگر انسان بنویسد اینجا چه کوچه‌ای چه خیابانی شرک است! بنویس: قبر امام حسن مجتبی علیه السلام. میگوید: نه. اگر بنویسم هذا قبر الامام الحسن علیه السلام، این شرک است. حالا یک جو عقل باشد، تقسیم کنیم بین همه‌ی آخوندهای وهابی همه عاقل میشوند یعنی یک مثقال عقل تقسیم بشود که نوشتن اینکه قبر کی است شرک نیست. ترس از آمریکا شرک است. کرنش در مقابل آمریکا شرک است. نوشتن این که اینجا قبر امام حسن علیه السلام است که شرک نیست.
 آن وقت هم حالاتی که برای امام حسن مجتبی علیه السلام پیش آمد خیلی حالات است. مقام با عظمتی که داشت رنگش میپرید تا صدای اذان بلند میشد رنگش میپرید.

من یک جمله میگویم تلخ است. برای خودم هم تلخ است ولی بنده هم توی این کلاس رفوزه شده‌ام. ولی اقرار میکنم بسم الله الرحمن الرحیم، من در این کلاس رفوزه شده‌ام. اما حالا میگویم ببینم شما قبول شده‌اید چون اول از خودم باشد. قرآن میگوید: مومن کسی است که وقتی ذکر خدا گفته میشود دلش بتپد «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» انفال/2، مومن کسی است که یاد خدا را دید تکان بخورد. حالا شما صدای اذان که بلند میشود تکان میخورید یا توی اداره‌تان مشغول کاری هستید وقتی صدای اذان بلند میشود توی نماز خانه خبرگزاریتان چند نفر است رئیس شرکت کجاست؟ رئیس خبرگزاری کجاست؟ وزیر کجاست؟ معاون وزیر کجاست؟ مدیر عامل کجاست؟ اگر صدای اذان بلند شود ما داریم کار میکنیم بنویسید بسمه تعالی، شما مومن واقعینیستسد. رودربایستی هم ندارد، بنده هم نیستم. شما هم راحت بگو: باسمه تعالی، نیستم. چون اقرار خودش یک کمال است. مومن کسی است «إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» رنگش بپرد.

حاج شیخ علی پناه اشتهاردی از علمای قم، که شبها در مدرسه‌ی فیضیه نماز میخوانند، از علمای قم است. ایشان نقل میکرد از امام، میفرمود: امام بنیانگذارجمهوری اسلامی ایرانرضوان الله علیه فرمود: یک عالمی در قم بود به نام آیت الله حکمی امام فرمود: تا صدای اذان بلند میشد رنگش میپرید. یعنی درست نیست که امام حسن مجتبی علیه السلام وقت اذان رنگش میپرید؟ امام فرمود: من از آقای حکمی. من گفتم: ایشان فرمود: زمان امام از دنیا رفته قبرش کجاست. هم مسجد بالا سر بوده خراب شده است.

خضوع امام حسن علیه السلام

امام حسن مجتبی علیه السلام رنگش میپرید. همینطور که نماز میخواندعبایشان روی دوششان بود سر نماز باد آمد عبای امام حسن علیه السلام افتاد. ایشان همینطور ایستاده بود، میگفت: «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ» فاتحه/5. نماز را خواند.
 گفتند: آقا جان! به امام زین العابدین! گفتند: با دستت عبا را میکشیدی فرمود: مگر میشد در مقابل خدا بودم مگر میشد یعنی امکان نداشت. حالا ما نماز میخوانیم، توی نماز عطسه، سرفه، ساعت، دست تو گوش، دست تو دماغ، خمیازه، با لباس کثیف، بوی پیاز از دهان میآید، جای کثیف، نمازخانه‌ی تاریک. اینها برای چه کسانی میآیند نمازخانه؟ من رفتم یکی از جاها توی نمازخانه‌شان دیدم جمعیت، حدود هزار دو هزار جمعیت عظیمی آنجاست. بعد گفتم: آقا جان شما سمتتان را بگویید بعد دیدم نوشته آبدارچی، تلفنچی، سماورچی، گل کار. یکی از مسئولین نمیآیند، گفتند: گاهی بعضی از آنها میآیند.
انجمن اسلامی باید برود حرکتی انجام دهد، نمیشود که، نماز که مال فقرا نیست، هر چه آدم نیازش بیشتر باشد باید نمازش بیشتر، چرا قرآن میگوید: ما از آخر شب نماز نداریم؟ چون آخر شب درگیری نداریم. بعد از شام میخوابند تا صبح و لذا نمازی هم ندارند. نماز شب هست واجب نیست. هر که میخواهد میخواند و هر که نمیخواهد نمیخواند. اما صبح که پا میشوی چون با مردم هستی نماز بخوان. «وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ» هود/114، باز وسط روز چون درگیری بیشتر است «حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطی‏» بقره/238. نماز ظهرت را توجه کن، چرا نماز ظهر را، چون درگیری بیشتر است. مثل جایی که چند طبقه میخواهیم بسازیم آن آهن زیرش را باید ضخیم‌تر بگیریم چون هر جای ساختمان سنگینی وزن بیشتر است آن پایه باید کلفت‌تر باشد، ضخیم‌تر باشد.

رنگ امام حسن علیه السلام میپرید. 25 بار میرفتند پیاده مکه گفتند: آقا! سوار شتر شو. میفرمود: میخواهم در راه خانه‌ی خدا پایم آبله بزند. گفتند: پس چرا اسب و شتر راه انداختی؟ گفت: میخواهم نگویند کنس است. من اینها را راه میاندازم مثل آدمی که کباب برگ درست میکند به مهمانها میدهد ولی خودش نان و ماست میخورد. به مهمانها میدهم که سخاوت داشته باشم خودم نمیخورم تا زهد داشته باشم. پیاده میروم اما اسب و شتر هم راه میاندازم.

دو مرتبه تمام اموالش را بین فقرا تقسیم کرد عده‌ای از افراد فقیر کنار خیابان نشسته بودند گفتند: بفرما. تا گفت بفرما فوری آمد روی خاک نشست. فرمود: خدا مستکبرین را دوست ندارد. اگر به شما گفتند: بفرما. عارت میشود سوار بشوی. کسی گاهی منتظر است یک وانتی میآید میگوید: سوار بشو. میگوید: مگر من خربزه‌ام که سوار شوم؟ ! اگر یک تاکسی گفت: سوار شو. دیدی سنگینی، بدان رُک، استکبار درتو وجود دارد.

یک مشت فقیر روی خاک نشستند به امام حسن علیه السلام گفتند: بفرما، فوری با آنها غذا خورد بعد گفت: حالا شما بیایید خانه‌ی ما بعد بردشان پذیرایی مفصل کرد. بعد فرمود: شما از من بهتر هستید. این خیلی مهم است. امام حسن به فقرا فرمود: شما از من بهتر هستید، چرا؟ چون فرمود: شما بیش از نان خالی نداشتید همین را که داشتید تعارف کردید، ولی من این غذا را که دادم به شما بیشترش را هم داشتم. بنابراین شما از من بهتر هستید. این خیلی مهم است. امام روی خاک مینشیند با فقرا نان خالی میخورد. بعد میبرد به خانه پذیرایی میکند بعد هم میگوید: تو از من بهتر هستی. اینها ارزشها است. ما امامانمان را نشناختیم. 

امام حسن مجتبی علیه السلام خیلی غریب بود و به خصوص بارها شنیده شده از اولیای خدا که برای امام حسن علیه السلام عزاداری کم میشود.

«والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته»

کلمات کلیدی: