قلب خانه خداست

اَعُوذُ بِاللّهِ منَ الشّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين وَ الصَّلَاةُ وَ السَّلَامُ عَلَى سَيِّدِنَا وَ نَبِيِّنَا وَ حَبِيبُ قُلُوبِنَا أبوألقاسِمِ مُحَمَّدٍ (صلوات) وَ عَلی آلِهِ الطَيِّبينَ الطَّاهِرِين ألمَعصومين وَ لَعنةُ اللهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعينِ مِنَ الان إلی قيامِ يَومِ الدّين».
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِيِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفي کُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً، بِرَحْمَتِکَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ.
گل زیبای نرگس از عنایت نگاهی کن به خاک زیر پایت
تو هستی پادشاه پادشاهان عطایم کن به عبد بینوایت
صدایم کن به کوی آشنایی که من هم بشنوم گاهی صدایت
همیشه من دعا گوی تو هستم به هر جا میکنم مدح و ثنایت
غریبی تو این عصر و زمانه بمیرم من بمیرم از برایت
یکی از کسانی که مکرر مشرف میشد محضر حضرت بقیة الله الأعظم حجتبنالحسن العسکری(عج) علامة بحرالعلوم بود علامة بحرالعلوم نشسته بود میرزای قمی به دیدارش رفت صدا زد بحرالعلوم یکی از تشرفاتترو برای من بگو سخن از تشرفات به میان اومد آقا فرمودند: اولین باری که مشرف شدم محضر حضرت بقیة الله الأعظم مسجد سهله بود رفتم مسجد سهله غروب جمعهای بود اونجا صفوف نماز جماعت برپا بود جاییرو پیدا کردم نشستم سؤال کردم امام جماعت امشب در مسجد سهله کیه؟ این همه جمعیت اومده عربی صدا زد بحرالعلوم مگه نمیدانی امام کیه اگر از تو سؤال کردن امام زمانرو دیدی یا نه بگو چطور ندیده باشم و حال اونکه خودم پشت سر آقا نماز خوندم آقا چه میشود بیایی ما هم پشت سر تو نماز بخوانیم آقا چه میشود مارو دعوت کنی یه وعده نماز پشت سرت بخوانیم.
یابنالحسن...
هدیه به پیشگاه مقدس و منور آقا حجتبنالحسن العسکری و اجداد طاهرینش صلوات جلی ختم کنید.
قلب خانه خداست
عرض کردیم که خداوند متعال در همة این عوالم هستی قلب انسان را خانة خودش قرار داده همة عوالم هستی را «اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ»؛ (ابراهیم: 32) آسمانها را زمین را همه را خودش هم خلق کرده هم مالک است ما وسائلی که داریم خلق نکردیم شما ماشینی که سواری خودت نساختی مالکش هستی اما خدا این چیزهایی که مالکش هست خودش هم خلقش کرده «اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ»؛ آسمانها و زمین را خودش خلق کرده «وَأَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَأَخْرَجَ بِهِ»؛ از آسمان برای شما باران میفرستد نازل میکند «فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَّکمْ وَسَخَّرَ لَکمُ الْفُلْک لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَکمُ الأَنْهَارَ»؛ (ابراهیم: 32) رزق شما را از این باران قرار داده هست چند سال است کم آبی شده ببین چطور درهم شدیم خدا بخواهد بشر را فشار بدهد میتواند بخواهد برایش مشکل بسازد میتواند «فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَّکمْ وَسَخَّرَ لَکمُ الْفُلْک لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَکمُ الأَنْهَارَ»؛ به این چوبه گفته اگر بشر تو را کشتی کرد قایقت کرد در اختیارش قرار بگیر تو آب فرو نرو «وَسَخَّرَ لَکمُ الْفُلْک لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَکمُ الأَنْهَارَ»؛ بتوانی روش سوار بشی اگر غرق میشد این بارهای عظیمی که نه با قطار میشود حملش کرد نه با هواپیما میشود نه با ماشین میشود کشتیهای غول پیکری که گاهی چهارصد تن، پانصد تن بیشتر حمل بار میکنند خیلی عظیم الجثهاند آنقدر سنگین وزناند که نزدیک ساحل نمیتوانند بیایند کیلومترها باید دور وایستند خدا میگوید این کشتی را من در خدمت تو قرار دادم اگر بهش میگفتم رو آب قرار نگیر چکار میکردی تو؟ «وَسَخَّرَ لَکمُ الْفُلْک لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَکمُ الأَنْهَارَ»؛ رو آب راه برود حرکت کند «وَسَخَّرَ لَکمُ الْفُلْک لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَکمُ الأَنْهَارَ»؛ تمام این نهرها و رودخانهها را در اختیار تو قرار دادم هی ازش جوب بگیری آب بگیری لولهکشی کنی ماهیگیری کنی روش حمل بار کنی همهاش در اختیار تو هست با انصاف از این گذشته من خالق مالک «وَسَخَّر لَکمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَآئِبَينَ وَسَخَّرَ لَکمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ»؛ (ابراهیم: 33) خورشید را در اختیارت قرار دادم بهش هم گفتم نزدیک کرة زمین آدمها نشیها میسوزند خیلی ازشون دورنشیها یخ میزنند «وَسَخَّر لَکمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَآئِبَينَ وَسَخَّرَ لَکمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ»؛ مدام در چرخشاند میگردند که منجمین میگویند این شمس و قمر این قمر این زمین اگر در گردششان یک هزارم ثانیه تأخیر بشود یک هزارم ثانیه شما ثانیهات چقدر است بگی یک، دو، سه این ثانیه است دیگر یک هزارم ثانیه در گردش این افلاک تأخیر بشود نظم عالم بهم میریزد «وَسَخَّر لَکمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَآئِبَينَ وَسَخَّرَ لَکمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ»؛ ماه را بله «دَآئِبَينَ»؛ «وَسَخَّرَ لَکمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ»؛ شب و روز را در اختیارت قرار دادند شب استراحت کنی بخوابی روز کار کنی همهاش برای توست برای همین قلب است برای همین خانهای که من در اختیارت قرار دادم در حقیقت مالک هستی بگوئید
قلب؛ امانت خداوند در دست ما
خداست این امانت چند روزی نزد ماست این قلب مالکش خداست مالکش تو نیستی تو حق نداری خرابش کنی حق نداری به شیطان بسپاریش حق نداری بفروشیاش مال خداست فقط کیلیدش باید دست خدا باشد نه شیطان خیلی این قلب باید قوی باشد روز به روز باید تقویتش کنی رسیوره، دیش ماهوارهایه مملکت وجودت را توی کشور صدا و سیما نقش خیلی ارزشمندی دارد تمام اخبار را از امواج میگیرد این دستگاه منتقل میکند به گیرندة شما قلب شما مثل این رسیور ماهواره میماند اخبار عالم ملکوت را این قلبت میگیرد نه این دستت، دست کارهای نیست تو این مملکت بدن تو که رئیس قوة قضائیهاش که رهبرش عقل مغزت است تمام دستگاههای حساس اطلاعاتیاش چشمت هست گویندة این مملکت زبانت هست اقدام کننده وزیر آن رئیس جمهوری که قوای اجرایی دارد این دستت هست دستت کارهایت را انجام میدهد پاهایت کارهایت را انجام میدهد این مملکت وسیع بدن تو آن دستگاهی که امواج را میگیرد از عالم ملکوت قلب توست تقویتش کن چطوری میخواهی برای دیدن ماه کانالهای کشورهای اروپایی که فیلمهای مبتذل میگذراند بیشتر هی دستگاه میآوری دیش ماهواره اضافه میکنی یک رسیور اضافه میکنی قلب را تقویتش کن بگذار وصل بشوی به عوالم بالا نه چهار تا کشور اروپایی بهم ریختة متشنج مضطرب فاسد به آن بالا وصل شو آنجاها وصل شو این مالک بشود قلبت مالک بشود وقتی که قلب تو رصدخانه شد گرفت امواج ملکوت را قفل شد روی شیطان وقتی تقویت شد این تمام امواج ملکوت را مخابره میکند به چشمت، چشمت دیگر گناه نمیکند مخابره میکند اوامر الهی را به گوشت، گوشت دیگر گناه نمیکند حالا بشینیم نوار را گوش بدیم ببینیم چی میشه نمیکنه چشم من دیگر نامحرم را نگاه نمیکند چون از جای دیگر دارد میگیرد از کس دیگر دارد دستور میگیرد قلبت ملکیت حقیقیاش مال خداست از او دارد دستور میگیرد امواج که دیگر دست تو نیست امواج همهاش دارد میآید این قلب را اگر آبادش کنی امواج را میگیرد خرابش کنی نمیگیرد کانال یک هم نمیگیرد گاهی بعضی از این تلویزیونهای قدیمی کانال یک هم برفک میگیرد نمیگیرد همین اطراف خودش فقط میگیرد بگذار تقویت بشود سیدبنطاووس از علمای بزرگی است که میگویند در عصمت او شک داشتند که آیا معصوم است یا نه تو محراب نشسته بود یک آقایی آمد داد بیداد گریه میکرد آقا فرمود: چته؟ گفت آقا باغ انگوری دارم زنبورها حمله کردند فوج فوج رفتم نگاه میکنم تو کل باغ زنبورها حمله کردند من بیچاره زحمت کشیدم کارگر گرفتم آب دادم سم دادم کود دادم چی چی اگر خلاصه یک کاری نکنی تمام این باغ را ظرف بیست و چهار ساعت نابود میکند آقا این چیز را میشود خاموشش کنی آقای، آره گفت ظرف بیست و چهار ساعت همه را نابودش میکنند آقا فرمود خب اینکه گریه کردن ندارد سیدبنطاووسها آقا چکار کنم؟ زنبور است دیگر گفت هیچ کار ندارد برو دم در باغ دم در باغ بگو آی آقا زنبورا آی خانم زنبورا سیدبنطاووس گفت یا از باغ بیرون بروید یا فقط از برگ درخت بخورید طرف خندید سید ما مشکل داریم تو سرکارمون یک دعایی ذکری گفت همین که بهت میگویم پاشد آمد و یک خورده هم خندید و یک مقدار هم ناراحت بود سید دستمون انداخته آقا حالا بریم بریم دم در باغ ضرری که ندارد اومد در باغ را باز کرد دید زیاد شده که کم نشده گفت آی آقا زنبورا آی خانم زنبورا سیدبنطاووس فرمودند یا بروید یا فقط روی برگ درختا بنشینید تا این جملهاش تمام شد دید فوج فوج زنبورا دارند میروند
قلب؛ اگر فقط جای خدا باشد دگر شیطان در آن راهی ندارد
قلب این مالکی که این قلب را مالک هست میگوید اگر جای من فقط توش باشد دیگر شیطان را راه ندی منم این قلب را مالک میکنم بر اعضای رئیسة بدنت اعضای رئیسة بدن تو را مالکم میکنم به کل دنیا چشم تو مالک بشود گوش تو مالک بشود زبان تو مالک بشود اینجوری بشود گوشت بشنود بشنود خدا رحمت کنه مرحوم حاج آقا ملاجان زنجانی رفته بود خراسان در شهر بجنورد مرحوم دعائی یزدی میگوید نشسته بودیم توی یک حسینیهای بود ایام محرم بود نشسته بودیم با حاج ملاآقاجان زنجانی گفتش که هنوز روضه شروع نشده بود حاج ملاآقاجان فرمودند زودتر برویم گفتیم خیلی خب زودتر رفتیم نشستیم یک وقت دیدیم یک دستة بزرگ از این گنجشکها آمدند وارد حسینیه شدند نشستند روی این طاقهای قدیمی به حساب گنبدهای حسینیههای قدیم توی ایونکهاش نشستند حاج ملاآقاجان یک نگاهیشون کرد یکدفعه یک دستة دیگر آمدند اما اینها شلوغ میکردند یک پچ پچی کردند و شلوغ بازی در آوردند بعد یک دو سه سه دقیقه با اونا سروصدا کردند و اونا رفتند ولی اینا نشستند مرحوم دعائی یزدی گفتند آقاچی شد خبریه؟ گفت بله خبریه گفتم چه خبر بود گفت دستة اول گنجشکها آمدند به هم گفتند بریم تو مجلس حسین(ع) شرکت کنیم نشستند دستة دوم وارد شدند به اینا گفتند یک باغی پیدا کردیم همین نزدیکا انگور و میوه دارد بیائید برویم اینا به اونا گفتند ما آمدیم تو مجلس امام حسین(ع) شرکت کنیم با شما نمیآییم شما میخواهید بروید بروید گوش میشنود چشم میبیند میبیند قدرت پیدا میکند کاری هم به آیتالله بودن نداردآ خدا رحمت کند مرحوم آیتالله سیبویه میگفتش تو حرم سیدالشهداء(ع) تو صحن شبای جمعه بعد نماز نماز مغرب و عشاء مینشستم یکی دو ساعت نافله و زیارت و نمیدانم اینا میخواندم یک دو سه ساعت آنجا بودم تا آخر شب میگفت یک جوان از این جوانای عرب عشائر بود گاهی وقتا میاومد شبای جمعه میگفت میدیدم از این درب صحن که وارد میشود دستش را میگذارد روی سینهاش یک سلام میدهد به ابیعبدالله بعد میخندد خیلی من ناراحت میشدم هر کی میاد سلام میکنه گریه میکنه اشک میریزه این آقا جوان وارد میشود میخندد خب خلاصه یک جمعه تاب آوردیم یک شب جمعه دو شب جمعه سه شب جمعه یک پنج شش شب جمعه که گذشت بلند شدم تاب نیاوردم جلوش رو گرفتم گفتم آقا وایستا گفتم آقا اینجا صحن حسین است کسی که وارد میشود سلام میکند نباید بخندد یک نگاه به من کرد گفت آقا آن چیزی که من میبینم اگر تو هم میدیدی لبخند میزدی گفتم چی میبینی؟ گفت وقتی وارد حرم امام حسین(ع) میشوم تا میگویم السلام علیک یا ابا عبدالله خود امام حسین(ع) را میبینم لبخند به من میزند میگه و علیک السلام خوش آمدی چشم را نگاه چشم را نگاه کن اینقدر قدرت پیدا میکند خدا رحمت کند مرحوم علامة امینی(ره) برا شادی روحش یک صلوات بفرستید.
شفا دادن امیرالمؤمین به جوان معلول
مرحوم علامة امینی یازده جلد کتاب نوشته برای علی خودش هم فرمود: هر که بعد از صلواتش وعجل فرجهم بگوید او را در ثواب نوشتن این کتاب شریک میکنم علامة امینی فرمود: گفت هر که بعد از صلوات بر محمد و آل محمد گفت شریکش میکنم علامة امینی دنبال یک کتاب میگشت برای نوشتن خلاصه هر چی این کتابفروشی اینور اونطرف هر چی گشت پیدا نکرد شبا میآمد حرم امیرالمؤمنین به آقا میگفت آقا کتاب را به ما یک جایی معرفی کن هی میآمد گریه میکرد ناله میکرد نماز میخواند زیارت میخواند یک شب دید یک زن عربی یک بچة جوان مریضی را کول گرفته بودند و یک زن عربی هم همراهش بچه معلول بود پا کار نمیکرد راه نمیرفت رو چرخی چیزی خلاصه آوردندش گفت بندازیدش کنار ضریح علی انداختنش کنار ضریح علی گفتش که یک کیسة دارو هم دست این خانم بود انداخت کنار ضریح گفت یابن ابی طالب پسر ابوطالب دیگر این داروها را بهش نمیدهم بخوای خوبش کنی الان، نمیخوای همین جا کنار ضریحت بمیرد تند هم شد آقا علامة امینی میگفت من ناراحت شدم از اینجور که این زن با علی سخن گفت مشغول نماز شدم پنج دقیقه نشد دیدم صدای نالة مردم و تکبیر مردم بلند شد گفتم چه خبر شد گفت علی جوان را شفا داد گفتم کو گفتند اونا یک نگاه کردم دیدم بله جوان معلول بیپا رو پا وایستاده دارد میزند تو صورت خودش میگوید علی علی علی علامة امینی میگوید من به آقا گلایه کردم گفتم آقا من پنج روز پنج شب دارم میآیم ناله میکنم برای یک کتاب یک کتاب زن عرب نیومده حاجتش رو گرفت یک وقت پرده از جلو چشمم رفت کنار دیدم آقا کنار قبرش نشسته فرمود علامة امینی چته؟ گفتم آقا این زن عرب نیومده حاجتشو گرفت رفت من این همه فرمود: علامة امینی این زن اگر بهش حاجتشرو نمیدادم میرفت دیگه نمیاومد اما تو که اینطور نیستی چی میخوای گفتم کتاب فرمود: برو در کتابخانة فلان عالم در فلان محله هست بگو بهت بده گاهی چشم اینجوری قوی میشود اینجوری چشم قوی میکند حسین را میبیند علی را میبیند گوش قوی میشود بروجردی میشود که صدای ذکر ملائکه را در نیمههای شب میشنید گوش میشود گوش مرحوم آقا سیدحسن اصفهانی وقتی میآمد تو حیاط مدرسه مدرسة اصفهان نصف شب میآمد تو صحن برود وضو بگیرد نماز شب بخواند مرحوم آقا سیدحسن اصفهانی وقتی میآمد میگفت صدای تسبیح برگ برگ درخت گردوی وسط مدرسه را میشنوم تمام این برگ برگ ذکر میگفتند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزای عالم بشنوید
ذکر خدا
با شما صحبت نمیکنیم اما ذکر میگوییم ما دارد داد میزند به بشر میگوید من که برگ درخت گردوام ذکر خدا میگویم از خدا غافل نیستم تویی که خدا تو وجودت رصدخانه گذاشته به نام قلب تو غافلی بیچاره داد میزند فریاد میزند آقا چطور شد علی شدی دیروز برات گفتم گفت دم در قلبم وامیایستم پول وارد نشود پول درآوردن عیب ندارد اما پول وارد قلبم نشود هآن گاهی این بچهها را آرامشون کنید گاهی پول وارد قلب میشود گاهی حب زینت آلات وارد قلب یک خانم میشود دلش میخواهد هر روز هی طلا اضافه کند هی طلا اضافه کند بعضیا هم اصلا مریضاند یک خورده طلا اضافه میکنند هی به رخ این و آن هم میکشد ببین طلا خریدم ببین گردنبند خریدم ببین آره رفتم بازار نمیدونم از بابام گرفتم از شوهرم گرفتم پنج جفت النگو گرفتم خیلی هم سنگین است یک بیچاره در قلب را باز کرده حب طلا و جواهرات آخر کاری هم میشود مثل کی دیروز گفتم هفتاد پوست گاو پر از طلا کی بود عمروعاص هفتاد پوست گاو پر از طلا همهاش را هم میگذاری میروی میلیاردر عالم باش میگذاری میروی دم در قلبت وایستا نگذار پول وارد بشود پول ماندنی نیست اما ذکر خدا ماندنی است عشق حسین ماندنی است دم در قلب وایستا اینا را راه بده خانهای که حسین هست تو خانهای که علی است دیگر شهوت را نباید بگذاری بره راه پیدا کند بیاید خراب کند قلبت را معتادت کند معتادت کند زمین گیرت کند قلبی که مریض شد دیگر به پا نمیتواند دستور بدهد برو مسجد قلب باید سالم باشد بگوید بلندشو برو پاشو برو مسجد پاشو برو مجلس حسین نه پاشو برو مجلس حسین پا مریض شده دیگر نمیآید حالا بهش بگو فلان جا تئاتر در میآورند فیلم میگذارند گعره نشستند میخندند بدو بدو میدود هان گفت دم در قلبم وایستادم «للعقود علی قلبی»؛ دم در قلب وایستادم نگذاشتم پست و مقام وارد بشود مواظب باش اموال دنیا قلبت را پر نکند خراب نشود تو قلب شهوت وارد نشود خراب نشود مال وارد نشود اینا ماندنی نیست بله اسکندر این را بگم و عرضم تمام یواش یواش اسکندر وقتی میخواست بمیرد خیلی طلا جواهرات داشت گفت تابوتم را از طلا درست کنید یک تابوت براش ساختند از طلا حالا چند کیول بوده یک تابوت بزرگ طلا بعد هم وصیت کرد بالا سر تابوت را سوراخش کنید سوراخ دو تا دست من را از این تابوت طلا بیرون بیندازید که به همة مردم مقدونیه بگویم اسکندری که صاحب تمام گنجینههای طلاهای زمین است حالا که دارد میرود دستش خالیه هیچی ندارد این همه طلا و جواهرات به خودت آویزان کردی خانم کدام خانم را با طلا و جواهرات دفنش کردند هیچکدام اگر این قلبت داخلش قرآن و معرفت بود به دردت میخورد طرف قبر کن بود اصفهان اصفهان قبر کن بود گفتش که به من گفتند که فردا صبح ساعت 9 صبح میخوام یک نفر را بیاورم دفن کنیم گفتم میگردم یک قبری برایش پیدا میکنم باشد خیلی شلوغ بود گفت رفتیم دیدم که یک قبری هست منتهی کسی که دفن کردند سالیان قبل پایینتر دفن کردند خاک ریختند پر شده گفتم میآورم رو همین دفن میکنم گفتش که خلاصه رو قبر رو خاکها را ریختیم کنار ریختیم کنار رسیدم به لحد لحد این فردی که سالیان قبل دفنش کرده بودند خودم هم یادم بود که دفنش کردند گفت یک دفعه به قول معروف قلقلکمان شد و گفتم این لحد را برداریم و ببینیم چه خبره سنگ لحد را برداشتم دیدم یک اتاق وسیعی است یک نفر هم وسط این اتاق نشسته دارد قرآن میخواند قرآن با خودت ببر گفت یک نگاهی به من کرد گفت خجالت نمیکشی تو خانة مردم نگاه میکنی قرآن خواند در قبر را گذاشتم خاک ریختم روش طلا و جواهرات دیگر به درد نمیخورد رفیق اسکندری که هزار شتر طلا و جواهرات جمع کرده بود با خودش آورده بود مقدونیه دست خالی رفت اریستا تالیس کنار جنازهاش وایستاد فریاد میزد میگفت آی اسکندری که تمام طلاهای دنیارو در بر گرفتی حالا بلند شو ببین طلاها برت گرفتند آی اسکندری که غضب تو مرگ بود تا غضبناک میشدی دیگر عفوی در کار نبود طرف رو میکشتی غضب تو مرگ بود پس چرا به ملکالموت غضب نکردی چرا مردی قلب رو پاکش کن رفیق بیرون کن شیاطین و وسوسهگران را با هر عصر و زمانی خراب میکند قلبت رو خراب میکند زمینگیر دیگر کیا بودن چه جوری زندگی کردن پاکان روزگار رفتند تو بین خودتون هم زیاد بودند اللهاکبر دیشب این ماهانیا تعریف میکردند میگفتند یک پیرمدی بود اهل نماز و عبادت و مسجد و حسین و پیرمردی بود سوادی هم نداشت سوادی هم نداشت گفت هر وقت بارون نمیاومد میرفتند پیشش بهش میگفتند که فلانی آقا میرزا بارون نماید میگفت بروید از اطراف این بیابونهایی که خشک شده ریگ جمع کنید سنگ ریزه جمع کنید بیاورید یک خورده میرفتند یک مقدار ریگ جمع میکردند میآوردند توی کیسه به این بابا میدادند این یک خورده دعا بهش میخوند و میگذاشتمش تو جوب آب تا وقتی که این سنگ ریزهها تو جوب آب بود جل جل داشت بارون میاومد ماهونیها تعریف میکردند اونایی که دیدنش زندهاند الان میگفت یک زمانی داشت بارون میاومد گفتند این کار کار فلانی است گفت ول نمیشد میگفتند بروید فلانی را پیداش کنید ببینید کجاست که این سنگ ریزهها را از تو جوب در بیاورد که الان ماهان را باد و بارون میبرد آب میبرد قلبها چی بوده که تا میگفتند یا الله جواب میشنیدند چون هیچی تو این قلب غیر از خدا نبود هیچی نبود تا میگفتند یا الله تمام قلب قلب وسیعی باشد کار ازش بیاد بله هر وقت هم متوسل میشوی با این قلب پاکت بهت بدن یه مریض میشم درست نمیشم بارون نماید درست نمیشه خشکسالی هیچ مکافاتی این مردم را گرفته اللهاکبر قدیمیها چی بودند خدا رحمت کند مرحوم نوری در کتابش مینویسد مرحوم آقا سیدحسن سلطان آبادی سیدی بود سادات هم زراری فاطمهاند دیگر با زهرا و زینب و بچههاش محرماند دیگر عمهجانشان است گفت مرحوم سید چشم درد گرفت هر چی بردندش دکتر دکترا دارو میدادند میگفتند پنج ماه دیگر خوب میشود بدتر میشد خوبتر نمیشد گفت یه برادری داشت اومد خداحافظی ازش بکنه گفت کجا میری گفت میخوام برم کربلا گفتم منم میخوام بیام گفتن سید چشمت درد میکنه گفت باشه میخوام بیام بلند شد حرکت کرد هی منزل به منزلم پیش میرفت این چشم درد بیشتر میشد هی شدید میشد طوری شد که این چشمش با دستمال بستن درد شدیدتر شدیدتر شدیدتر یک شب متوسل شد به عمة سادات زینب بیبی دارم میام کربلا شفام نمیدی اونقدر گریه کرد و درد کشید که دیگه از حال رفت شب بود شبم که میشه آدم هر چی درد بیشتر سراغش میاد از هوش رفت خواب دید عقیلة بنیهاشم دختر علی را تا زیارت کرد بیبیرو سلام کرد عمه جان سلام کرد بیبی فرمود: چته عرض کرد بیبیجان چشمم درد گرفته از چشم درد بیچاره شدم بیبی فرمود: این مقنعة منو بگیر به چشمت بمال مقنعة دختر علیرو به چشمش مالید میگه تو همون عالم رؤیا دیدم آرام شدم گریه میکردم برا بیبی یه دفعه از خواب بلند شدم خب ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن رفقا اومدن گفتن چته؟ هنوز چشمت درد میکنه؟ گفتم: نه دیگه چشمم درد نمیکنه چرا؟ گفتن باز کنید دستمالرو باز کردن چشمم باز شد نه سرخ نه کبود شده نه باد کرده هیچی گفتن هآ چی شد؟ گفت عمه جانم زینب منو شَفا داد دختر علی منو شفا داد یه نذر میکردند برا امام حسین(ع) میگرفتند قلب قلب بود از دختر علی میگرفتند.
صلی الله علیکِ یا بنتَ امیرالمؤمنین
صلی الله علیکِ یا بنتَ فاطمه
آنکه قلبش از بلا سرشار بود دخت زهرا زینب غمخوار بود
او ولایت را به دوشش میکشید چون امام عصر او بیمار بود
با طنین خطبههای حیدری سخت او رسواگر کفار بود
مشغول خطبه خوندن بود بیبی، تو شهر کوفه تو طرف محملهای شتر تمام مردم کوفه به تماشا اومدن، مردم به نظاره اومدن، دارن نگاه میکنن، مقابل محملها سَرهای بُریده، چه منظرهای داره، زینب خطبه میخوانه، مردمی که به تماشا اومدید ما بچههای پیغمبریم، ما بچههای امیرالمؤمنین هستیم، مردم کوفهای که به تماشا اومدید ما فرزندان زهرائیم، پیرمردی بود ایستاده بود حزیم اسدی میگه پیرمرد گریه میکرد گوئی زینب داره روضه میخوانه پیرمرد گریه میکرد هی تو نالههاش میگفت پدر و مادرم به فدای شما پدر و مادرم به فدای پدر شما بمیرم براتون یه روز در این کوفه پدر شما امام مسلمین بوده شما به زنهای کوفه درس میدادید امروز شمارو به اسارت آوردن بمیرم برای شما، صدای نالهاش بلند بود گریه میکرد
صدای زندة علی به صوت دلپذیر تو اسیر کوفه بودی و یزید شد اسیر تو
صلی الله علیکم یا أهل البیت النبوه
نَسئَلُک اَلّلهُمَ و نَدعُوک بِاسمِکَ العَظيمِ الاَعظَم الاَعَزِ الاجلِ الاَکرَم
يا اَللَّهُ يا رَحْمنُ يا رَحِيمُ يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلي دِينِکَ؛
به ابیعبدالله قسم همة مارو ببخش و بیامرز
بحق زینب فَرَجِ مهدی را برسان
مریضامون شَفا مَرحَمَت فرما
امام، شهدا، امواتمون رحمت فرما.
کشور و ملت و رهبر و جوانها، نوامیس ما، حضار محترم مجلس، محافظت بفرما
باران و برکات و رحمتترو بر ما نازل فرما
شر دشمنان به خودشون برگردان
این قلیل توسلاترو از اهل مجلس و از بانی محترم به کرمت قبول بفرما
قدمهامون به مدینه و کربلا برسان
در دنیا زیارة الحسین در قبر و برزخ و قیامت شفاعة الحسین نصیب ما بفرما
بِرَحْمَتِکَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ.
بخش تهیه محتوای سایت تخصصی منبرها