پایگاه تخصصی منبرها

نمونه هایى ازفضایل و سیره فردى رسول خدا(ص)

تاریخ انتشار:
روزى خواهر رضاعیش محضر وى آمد، حضرت چون او را دید شاد شد، عباى خویش را پهن کرد و او را در آن نشانید، با او سخن م ‏گفت و بر رویش مى ‏خندید، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نکرد، گفتند: یا رسول الله با خواهرش رفتارى ...
نمونه هایى ازفضایل و سیره فردى رسول خدا(ص)

نمونه هایى ازفضایل و سیره فردى رسول خدا(ص)

احترام بزرگان

جریربن عبدالله گوید: چون رسول خدا مبعوث گردید، من به حضورش آمدم تا با او بیعت کنم، فرمود: یا جریر به چه منظورى پیش من آمده ‏اى، گفتم: یا رسول الله (ص) آمده ‏ام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباى خود را براى نشستن من به زمین پهن کرد. بعد به یاران خود فرمود: چون کسى که در میان قوم خویش محترم است پیش شما آید احترامش کنید: «اذا اتا کم کریم قوم فاکرموه»2

نهى از بدگویى‏

ابن مسعود گوید: رسول خدا (ص) فرمود: کسى در پیش من از اصحابم بدگوئى نکند، مى‏ خواهم وقتى که پیش شما مى‏ آیم قلبم نسبت بشما آرام و بى دغدغه باشد: «قال رسول الله (ص): لا یبلغنى احد منکم عن اصحابى شیئا فانى احب ان اخرج الیکم و انا سلیم الصدر»3.

صبر و مقاومت

آنگاه که پسرش ابراهیم در حال جان دادن بود چنین فرمود: اگر فرزند در گذشته، براى پدر اجرى نداشت و اگر این نبود که زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در این صورت بر تو محزون مى‏ شدیم اى ابراهیم، بعد به گریه افتاد و فرمود: چشم اشک مى ‏ریزد، قلب مى‏ سوزد ولى جز آنچه خدا راضى باشد سخنى نمى‏گ وئیم و اى ابراهیم ما در فراق تو محزونیم : «و قال لابنه ابراهیم و هو یجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا علیک یا ابراهیم ثم دمعت عینه و قال: تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول الا ما یرضى الرب و انّا بک یا ابراهیم لمحزونون: 7».

تواضع‏

روزى خواهر رضاعیش محضر وى آمد، حضرت چون او را دید شاد شد، عباى خویش را پهن کرد و او را در آن نشانید، با او سخن م ‏گفت و بر رویش مى ‏خندید، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نکرد، گفتند: یا رسول الله با خواهرش رفتارى کردى که با برادرش نکردى با آنکه او مرد است؟!
فرمود: آن خواهر بر پدرش از این برادر نیکوکارتر بود. 10

پناه بردن به خدا

روزى به مردى از بنى فهد گذر کرد که بنده‏ اش را مى ‏زد بنده در زیر شکنجه م ى‏گفت: اعوذ بالله، مولایش از او دست بر نمى‏ داشت چون حضرت را دید گفت: «اعوذ بمحمد» (ص) به محمد (ص) پنام مى‏ برم، مولایش از زدن او دست کشید.
حضرت فرمود: به خدا پناه مى‏ برد دست بر نمى ‏دارى ولى به محمد (ص) پناه مى ‏برد دست بر مى ‏دارى؟!! خدا از محمد (ص) سزاوارتر است که پناه آورنده‏ اش را پناه دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد کردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائى که مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنین نمى‏ کردى، چهره ‏ات با حرارت آتش جهنم مواجهه مى‏ شد. «والذى بعثنى بالحق نبیا لو لم تفعل لواقع و جهُک حرّالنار»11.

مزاح‏

آن حضرت پیر زنى از قبیله اشجع را دید فرمود: پیر زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گریه کرد، بلال بن ریاح گفت: چرا گریه مى‏ کنى؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پیر زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: یا رسول الله شما چنین فرموده‏اید؟
فرمود: آرى، سیاهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گریه کرد، عباس عمومى حضرت آن دو را دید، سبب گریه‏ شان را پرسید، گفتند: رسول خدا (ص) چنین فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جریان را پرسید، فرمود: آرى حتى پیرمردان هم به بهشت نمى ‏روند، عباس نیز مانند آن دو شروع به ناله و شیون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبید، قلوبشان آرام کرد و فرمود: خداوند پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را در بهترین شکل و قیافه زنده مى‏ کند، همه در حالى که جوان و نورانى‏ اند داخل بهشت مى‏ شوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُکَحّلوُنَ» 12.

ساده زیستى‏

امام صادق صلوات الله علیه فرمود: روزى على بن ابیطالب (ع) محضر رسول خدا (ص) آمد، جامه آن حضرت کهنه شده بود، دوازده درهم به على (ع) داد و فرمود: یا على این پول را بگیر و براى من لباسى بخر، تا بپوشم.
على (ع) فرمود: پول را به بازار آورده و پیراهنى به دوازده درهم براى آن حضرت خریدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا دید فرمود: یا على این را خوش ندارم ببین فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمى‏ دانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (ص) این را خوش ندارم، دیگرى را مى ‏خواهم، این معامله را اقاله کن.
فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پیش رسول خدا (ص) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پیراهنى بخرد، در راه کنیزى را دید که گریه مى‏ کرد، فرمود: چرا گریه مى‏ کنى؟

گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت نمى‏ کنم که پیش آنها بر گردم، رسول خدا (ص) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوى اهل خویش برگرد.

آنگاه به بازار رفت و پیراهنى به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را حمد کرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، دید مرد عریانى در سر راه نشسته و مى‏ گوید: هر که به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند«من کَسانى کَساه اللّهُ من ثیاب اِلجنة» آن حضرت پیراهنى را که خریده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانید.
سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمى که باقى مانده بود پیراهنى خرید و پوشید و خداى عزّوجل را حمد کرد و به منزل برگشت.

ناگاه دید همان کنیز در راه نشسته، گریه مى‏ کند، رسول خدا (ص) فرمود: چه شده که پیش خانواده‏ات بر نمى ‏گردى؟! گفت: اى رسول خدا (ص) تأخیر کرده ‏ام مى‏ ترسم مرا تنبیه کنند، فرمود پیشاپیش من برو، خانواده ‏ات را به من نشان بده.
کنیز ک در پیش رفت تا رسول خدا (ص) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام علیکم یا اهل الدار» جواب نیامد، دفعه دوم فرمود: سلام علیکم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و علیک السلام یا رسول الله و رحمة الله و برکاته.

فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب ندادید؟ گفتند: یا رسول الله سلام تو را شنیدیم، خوش داشتیم که کلام تو را بیشتر بشنویم.
حضرت فرمود: این دختر تأخیر کرده او را در اینکار مقصر ندانید، گفتند: یا رسول الله چون شما تشریف آورده ‏اید، او را آزاد کردیم، حضرت فرمود: الحمد لله، هیچ دوازده درهمى پر برکت‏تر از این ندیده ‏ام، خدا با آن، دو نفر عریان را پوشانید و انسانى را آزاد کرد. 13

کمک به دوستان و نیازمندان

جابربن عبدالله یکى از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پیوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهید گردید، او بعد از رحلت رسول خدا (ص) با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بسر برد، اوست که با عطیه عوفى در اولین اربعین به زیارت ابا عبدالله الحسین (ع) مشرف گردید و اوست که بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (ص) را به امام باقر (ع) رسانید.
مى‏ گوید: رسول خدا (ص) در بیست و یک جنگ شرکت کرد، و من در نوزده تاى آنها در رکاب ایشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در یکى از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابید، آن حضرت در آخر لشکریان حرکت مى ‏کرد تا به بازماندگان یارى رساند و آنها را به مرکب خود سوار کند.
من در کنار شتر خویش ایستاده و مى‏ گفتم: اى واى مادرم این چه شتر بدى است، در این هنگام رسول خدا رسید و فرمود: این شخص کیست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله (ص).

فرمود: چرا در اینجا مانده ‏اى؟
گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى به شتر زد و او را بلند کرد، آنگاه آنرا خوابانید و قدم بر دو بازوى آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه مى ‏رفتم، آن شب بیست و پنج بار براى من استغفار کرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتى بر شتر او سبقت مى ‏کرد.
در آن شب که با هم راه مى ‏رفتیم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.

فرمود: آیا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدینه برگشتى وعده کن که با اقساط خواهى داد14 اگر قبول نکردند، وقت چیدن خرمایتان مرا مطلع کن.بعد فرمود: زن گرفته ‏اى؟ گفتم: آرى. فرمود کدام را؟ گفتم: فلان زن بیوه را که در مدینه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتى که با تو بازى کند و تو با او بازى کنى؟
گفتم: یا رسول الله (ص) هفت خواهر کم تجربه در منزل دارم، ترسیدم اگر دخترى مثل آنها را بگیرم کار به اشکال کشد، گفتم: این زن بیوه و تجربه دیده با آنها بهتر مى ‏سازد، فرمود: خوب کرده ‏اى، راه همانست.
فرمود: این شتر را به چند خریده ‏اى؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15.

فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدینه حق سوار شدن دارى، چون به مدینه برگشتیم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در اداى قروض پدرش از آنها استفاده کند، سه «اواق» دیگر اضافه کن، شترش را نیز به خودش بده.
آنگاه فرمود: آیا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه کردى؟ گفتم: نه یا رسول الله (ص) فرمود آیا داده شده؟ 16 گفتم: نه یا رسول اللّه. فرمود: مانعى نیست چون وقت چیدن خرمایتان رسید مرا خبر کن.
وقت چیدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشریف آورد و براى ما دعا کرد( و از خدا برکت خواست) خرما را چپدیم، به همه قرض‏ها کفایت کرد و بیشتر از آنچه آنها بردند، براى ما باقى ماند.حضرت فرمود: اینها را بردارید و پیمانه نکنید، آنها را برداشتیم و مدتى از آنها خوردیم .17

عبادت و مناجات شب‏

عبدالله بن سیار از امام صادق (ع) نقل مى‏ کند: رسول خدا (ص) شبى در منزل ام سلمه بود، او در اثناى شب بیدار شد، آن حضرت را در بستر نیافت، فکر کرد که به منزل بعضى از زنانش رفته است. لذا به جستجوى آن حضرت برخاست، حضرت را در گوشه‏ اى از منزل یافت که ایستاده و دست به آسمان برداشته و گریه مى ‏کرد و مى‏ گفت :
خدایا نعمتهاى خوبى که بمن داده ‏اى از من مگیر. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدایا هیچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مکن. خدایا هیچ وقت مرا به آن بدبختى که از آن نجاتم داده‏ اى بر مگردان .
«اللهم لا تنزع عنى صالح ما اعطیتنى ابداً، ولا تکلنى الى نفسى طرفة عین ابداً، اللهم لا تشمت بى عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنى فى سوء استنقذتنى منه ابداً»
ام سلمه با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و برگشت و به شدت مى ‏گریست بطورى که رسول خدا با شنیدن گریه او برگشت و فرمود: اى ام سلمه علت گریه‏ ات چیست؟

گفت: پدر و مادرم بفدایت یا رسول الله، چرا گریه نکنم در حالى که تو با آن مقامى که از خدا دارى و خدا گناه قدیم و جدید تو را آمرزیده  24از او مى‏ خواهى که بشماتت دشمن مبتلایت نکند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن وامگذارد و تو را ببدى که از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هیچ وقت نعمت خوبى که داده نگیرد!!!
رسول خدا (ص) در جواب فرمود: اى ام سلمه چه چیز مرا خاطر جمع مى‏ کند، خداوند یونس بن متى را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خویش واگذاشت تا به سرش آمد آن بلائى که آمد «یا امّ سلمة ما یُؤمّننى و انّما و کل اللّه یونس بن متى الى نفسه طرفة عین فکان منه ما کان»25.

قاطعیت درمبارزه با گناه

رسول خدا (ص) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوک رفت، سه نفر از مسلمانان به نامهاى کعب بن مالک و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه، روى غفلت و اشتباه از آن حضرت تخلف کردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: کسى با آنها سخن نگوید، زمین و زمان بر آنها تنگ شد، حدود 50 روز گریسته و به درگاه خدا ناله کردند تا آیه:
«و على الثلاثة الذین خلّفوا حتى اذا ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان الله هو التواب الرحیم»26.

 نازل گردید، توبه ‏شان قبول شد و جریان خاتمه یافت.
عبدالله پسر کعب بن مالک از پدرش نقل کرده که مى‏ گفت: در هیچ جنگى که رسول خدا (ص) در آن شرکت داشت تخلف نکردم، مگر در جنگ تبوک.من در جنگ «بدر» هم نبودم ولى کسى براى نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بیعت عقبه شرکت کردم و با رسول خدا (ص) با اسلام پیمان بستیم که در نظر من از «بدر» مهم‏تر بود.
در جنگ تبوک از همه وقت قوى‏ تر بودم، شرکت در جنگ براى من از هر وقت آسانتر بود، به خدا قسم پیش ازآن براى من دو مرکب نبود، ولى در آن، دو مرکب داشتم، رسول خدا (ص) خودش در آن جنگ شرکت کرد، در یک گرماى بسیار شدید، سفر دورى را در پیش گرفت، با دشمن بیشترى روبرو بود.

آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمى‏ کرد ولى در این جنگ از اول مقصدش را بیان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر مى‏ شدند، من هم مى‏ خواستم آماده شوم ولى آماده نمى ‏شدم، پیش خود مى ‏گفتم: مانعى نیست من قادرم به فوریت آماده شوم.
بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدینه حرکت کردند، گفتم عیبى ندارد من هم آماده مى‏ شوم، و بعداً به آنها مى ‏رسم، اما کارى نکردم تا آنها از مدینه بسیار فاصله گرفتند، خواستم حرکت کنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.
گاهى در شهر حرکت مى ‏کردم، بعضى از منافقان را مى‏دیدم که در مدینه مانده بودند از این جهت بسیار غمگین مى ‏شدم زیرا مى ‏دیدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر مانده‏ اند.

رسول خدا (ص) تا رسیدن به تبوک در مورد من سؤالى نکرده بود ولى در تبوک فرموده بود: کعب بن مالک چه شد؟! مردى از بنى سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و تکبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتى و سپس گفته بود: یا رسول الله (ص) ما از کعب جز خوبى ندانسته ایم، رسول خدا (ص) دیگر سخنى نگفته بود.
روزى خبر رسید که رسول خدا (ص) از تبوک برگشته و نزدیک است به مدینه برسد این سخن سبب اندوه من شد، فکر کردم دروغ بگویم و عذر جعل کنم، زیرا از خشمش در امان نخواهم بود، با کسان خویش در این رابطه مشورت کردم، گفتند: بزودى حضرت داخل مدینه خواهد شد، افکار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن دیدم که راست بگویم هر چه باداباد.

تا رسول خدا (ص) وارد مدینه شدند، عادتش آن بود که وقت برگشتن از سفر وارد مسجد مى‏شد.27 دو رکعت نماز مى‏ خواند و آنگاه براى پذیرائى مردم مى‏ نشست چون چنین کرد، آنها که در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر مى ‏آوردند که نتوانستیم در جنگ شرکت کنیم و قسم مى‏ خوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهرى آنها را قبول کرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و براى آنها از خدا مغفرت خواست.

در آن هنگام من پیش رفتم و سلام کردم، حضرت تبسمى توأم با غضب کرد، فرمود: جلو بیا، رفتم تا در کنار وى نشستم، فرمود: چرا تخلف کردى مگر مرکبت را نخریده بودى؟! گفتم: بلى به خدا قسم اگرپیش دیگرى از اهل دنیا مى ‏نشستم خوش داشتم که با عذر تراشى از غضب او در امان باشم، لیکن مى‏ دانم اگر امروز دروغى بگویم که از من راضى شوى احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگین کند، ولى اگر راست بگویم امیدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هیچ عذرى نداشتم و از هر وقت تواناتر بودم و شرکت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: این که گفتى راست است ولى برخیز و برو تا ببینم خدا درباره تو چه حکم خواهد کرد.

از محضر آن حضرت بیرون آمدم، مردانى از بنى سلمه در پى من آمده، گفتند: به خدا نمى‏دانیم که پیش از این تقصیرى کرده باشى؟ چه مانعى داشت مانند دیگران عذر مى ‏آوردى، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت مى‏ شد؟ به قدرى ملامتم کردند که خواستم پیش آن حضرت برگشته و گفته ‏هایم را تکذیب نمایم.
به آنها گفتم: آیا با کس دیگرى نیز مانند من رفتار کرد؟ گفتند: آرى، دو نفر نیز مانند تو اقرار کردند به آن دو نیز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو کیستند؟ گفتند: مرارة بن ربیع و هلال بن امیه، گفتم: عجبا!! دو مرد نیکوکار که در جنگ «بدر» شرکت کرده و مسلمان نمونه ‏اند؟! چون این را شنیدم دیگر پیش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد که پاکان حساب دیگرى خواهند داشت).

رسول خدا (ص) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهى فرمود، مردم از ما دورى کردند، و نسبت بما عوض شدند، از این جهت زمین بر ما تنگ گردید فکر مى ‏کردم مدینه همان مدینه سابق نیست، پنجاه شب کار چنین بود، اما آن دو نفر در خانه نشسته، مرتب گریه و ناله مى‏ کردند، ولى من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج مى ‏شدم، به نماز جماعت مى‏رفتم، در بارزار حرکت مى‏کردم ولى کسى با من سخن نمى‏ گفت.
من محضر رسول خدا (ص) مى‏آمدم، سلام مى‏ کردم، به خودم مى ‏گفتم: آیا زبانش را حرکت داد و به سلامم جواب گفت یا نه؟ نزدیک آن حضرت مى نشستم و او را زیر نظر مى‏ گرفتم، چون به نمازمى ایستادم بمن نگاه مى ‏کرد، چون به او نگاه مى‏ کردم فورى از من روى بر مى‏ گردانید.

طول مدت مرا به تنگ آورد، روزى به باغ عموزاده‏ ام ابوقتاده رفتم، او از همه پیش من محبوبتر بود، از دیوار باغ بالا رفتم باو سلام کردم، جواب نداد، گفتم: اى اباقتاده تو را به خدا قسم مى‏ دهم آیا مى‏ دانى که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت.
سه دفعه سؤال را تکرار کردم در سومى گفت: خدا و رسولش بهتر مى ‏دانند. اشک در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از دیوار بیرون رفتم.
روزى دربازار مدینه بودم، مردى از اهل شام که براى تجارت آمده بود، ندا مى‏ کرد کعب بن مالک را بمن نشان دهید اهل بازار بمن اشاره کردند، او پیش من آمد و نامه ‏اى به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسید که رفیق تو از تو قهر کرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمى ‏دهد، پیش ما بیا تا با تو خوبى کنیم .
گفتم: این هم یک نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن کفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم.

چهل روز بود ه در تب و تاب مى ‏سوختم نماینده رسول خدا (ص) پیش من آمد که رسول خدا (ص) مى ‏فرمایند از زن خود دورى کن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزدیکى نکن، به دو نفر رفیق مبغوض من نیز چنین دستور داد.
من به زنم گفتم: برو پیش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حکمى کند، زن هلال بن امیه پیش رسول خدا (ص) آمد که یا رسول الله او پیرمردى است ،خدمتکارى ندارد آیا اجازه مى‏ دهى باو خدمت کنم؟ فرمود: مانعى ندارد ولى به تو نزدیک نشود، زن گفت: به خدا او چنین حالى ندارد، از اول پیشامد ،کارش گریه کردن است .
بعضى از خانواده‏ ام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگیر تا زنت تو را خدمت کند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمى ‏دانم چه جوابى خواهد داد، من که جوان هستم. ده شب این جریان ادامه داشت تا مدت تحریم به پنجاه روز رسید.

صبح روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال که نشسته و خدا را ذکر مى‏ کردم، زمین و وجودم بر من تنگ شده بود، شنیدم که مردى با صداى بلند در بالاى کوه «سلع» فریاد مى‏کشید: اى کعب بن مالک مژده ‏ات باد. از شنیدن این صدا به سجده افتاده و دانستم که فرجى حاصل شده است.
 رسول خدا اعلام کرده بود که خدا به ما عنایت فرموده و توبه ما را قبول کرده است، مردم به بشارت من و دو رفیقم آمدند، اسب سوارى این خبر را به من آورد، لباس خویش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاریه پوشیده، به محضر رسول خدا (ص) آمدم، مردم فوج فوج پیش من مى‏ آمدند، قبول شدن توبه ‏ام را تبریک مى‏ گفتند.

داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحة بن عبیدالله برخاست و با من دست داد و تبریکم گفت، من بر رسول خدا سلام کردم، آن حضرت که شادى در قیافه‏ اش آشکار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزى که از وقت بدنیا آمدن بهتر از آنرا ندیده ‏اى «أَبْشِر بخَیرِ یومٍ مرّ علیک منذ ولدتْک اُمّک».
گفتم: آیا این بشارت از جانب خداست یا رسول الله یا از جانب شما؟ فرمود: نه بلکه از جانب خداست، رسول خدا (ص) چون شاد مى ‏شد صورتش مانند قرص قمر مى ‏درخشید و ما این حال را از آن حضرت مى ‏دانستیم.

آنگاه گفتم یا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول مى ‏دهم فرمود قسمتى را براى خودت نگاه‏دار که بهتر است، گفتم: فقط سهمى که در خیبر دارم براى خود نگاه مى ‏دارم، بعد گفتم یا رسول الله خدا بوسیله راستگوى و توبه‏ ام مرا نجات داد. همانا آننکه تا هستم دروغ نخواهم گفت...
خدا در این رابطه آیه «لقد تاب الله على النبى و المهاجرین... و على الثلاثة الذین خلفوا... و کونوا مع الصادقین» (توبه 117 - 119 را نازل فرمود.
این جریان در صحیح بخارى جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه کردیم، و در صحیح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حدیث توبه کعب بن مالک و در مسند احمد ج 3 ص 457 نیز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسیر قمى نقل کرده است.

پی نوشت ها
1- روضة الواعظین 448 مجلس 59.
2- مکارم الاخلاق ص 25.
3- مکارم الاخلاق ص 17.
4- مکارم الاخلاق ص 25.
5- کافى ج 6 ص 18 باب الاسماء والکنى.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول کافى 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 - 282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11- روضة الواعظین ص 495 مجلس 74، علامه مجلسى آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالى صدوق نقل کرده است و در آنجاست که دوازده درهم را کسى به حضرت رسول (ص) آورد و او به على (ع) داد.
12- عبارت عربى «فقاطعهم» است یعنى با آنها مقاطعه کن به نظر مى‏آید منظور اقساط باشد.
13- عبارت عربى «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گوید: «الاوقیة: سدس نصف الرطل».
 14- عبارت عربى «أتُرِکَ وفاًء» است .
15- مکارم الاخلاق طبرسى؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسى نیز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مکارم الاخلاق نقل کرده است .
16- آنها کافر حربى بودند، این عمل به مقتضاى شریعت اسلام بود.
17- سیره حلبیه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.
19- رکوسى دینى بود میان نصرانیت و صابئین.
20- مرباع مالیاتى بود که رؤسا از قبائل مى‏گرفتند.
21- سیره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسیر برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسیر على بن ابراهیم قمى.
24- یعنى خدا توبه کردبر آن سه نفر که از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمین بر آنها با آن فراخى تنگ شد، دلشان نیز بر آنها تنگ گردید، دانستند که پناهى از خدا نیست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه کرد تا توبه کنند خدا تواب و رحیم است سوره توبه: 118.
 25- در روایات هست که به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه علیها السلام تشریف مى‏برد.
26- اکنون داخل شهر است.
27- شهرى است از شهرهاى یمن از طرف مکه معظمه.

برچسب‌ها